تاجری به روستایی وارد شد و به روستاییان اعلام کرد که برای خرید هر طوطی 20 سکه به آن ها خواهد داد. مردم روستا هم که دیدند اطرافشان پر از طوطیست، به جنگل رفتند و…
ادامه مطلب »داستان طنز دروغگوی طمعکار
روزی شخصی که به طمع کاری و شوخ طبعی مشهور بود، از کوچه ای عبور می کرد. چند بچه در کوچه مشغول بازی بودند…
ادامه مطلب »داستان طنز سازگاری دو غذا
طبیبی، مرد شوخ طبعی را دید که دو نوع غذای سنگین را با هم می خورد. به او گفت: این دو خوراکی با هم سازگاری ندارند. فردای آن روز باخبر شد که آن شخص بیمار شده است، به بالین او رفت و گفت: نگفتم این دو با هم نمی سازند؟ …
ادامه مطلب »ضرب المثل براى یک دستمال، قیصریه را آتش می زند!
پسر جوانی شاگرد مغازه پارچه فروشی بود. یکی از روزها نامزدش به مغازه او آمد و تا چشمش به یکی از پارچه های خوش رنگ افتاد، از پسر خواست که پارچه را به او هدیه دهد. پسر متوجه شد که آن پارچه، گران قیمت است و توان پرداخت پولش را …
ادامه مطلب »حکایت او را به کجا می برند؟
پیری در خانه خود نشسته بود و دخترش نیز پیش او بود. ناگهان جنازه ای از دور پیدا شد. دخترک گفت: این چیست؟ پیرمرد گفت: آدمی مُرده است. گفت: او را به کجا می برند؟ گفت: جایی که نه شمع است و نه چراغ، نه نور است و نه صفا، …
ادامه مطلب »هم سفره شدن با نابینا
شخصی پرخور، با کوری هنگام ناهار، هم سفره شد. از قضا كور، بسیار شكمخوار بود و مجال به او نمی داد! هنگام رفتن، پرخور به صاحب خانه گفت: خانه ات آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم.
ادامه مطلب »ستاره شناس ماهر
شخصی می گفت: من و مادرم هر دو ستاره شناس های ماهری هستیم! و در حکمی که می دهیم هیچ وقت خطا نمی شود! گفتند: این ادعای بزرگی است! از کجا چنین چیزی می گویی؟
ادامه مطلب »دوقلو زایید!
بسیاری از فارسی زبانان تصور می کنند، بخش اول واژه دوقلو، عدد 2 است و منظور؛ دو نوزادی است که در یک زمان به دنیا آمده اند و به همین دلیل، به کار بردن عبارت سه قلو، چهار قلو و… را صحیح می دانند.
ادامه مطلب »داستان نجار زندگی
نجار پیری به ایام بازنشستگی از کار، نزدیک میشد. صاحبکار او ناراحت بود و سعی می کرد او را از بازنشست شدن منصرف کند،
ادامه مطلب »اصطلاح کج دار و مریز – کج دار و مریض
کج دار و مریض یا کج دار و مریز؟ کدام صحیح است؟ عبارت کج دار و مریز برای وصف رفتارِ همراه با احتیاط و مدارا به کار برده می شود و کنایه از دست به عصا رفتن و بااحتیاط عمل کردن است. البته در برخی مواقع، این عبارت به معنی …
ادامه مطلب »هدیه گرفتن از خسیس
شخصی به خسیسی گفت: انگشترت را به من ده تا هرگاه به آن نگاه كنم یاد تو افتم و به این دلیل همیشه در یاد من باشی.
ادامه مطلب »ضرب المثل تب کرد و مرد!
زبانزد یا ضرب المثل تب کرد و مرد، زمانی به کار می برند که کسی بخواد از توضیح ماجرایی خودداری کند و یا هنگامیکه فردی بخواهد به دیگری بفهماند که حرفش را خلاصه کند، از این ضرب المثل استفاده می کند.
ادامه مطلب »سخاوت خسیس!
عده ای نزد خسیسی رفتند و گفتند: ما جمعی از فقیران، به امیدی به در خانه تو آمده ایم و از تو، دو حاجت داریم. می خواهیم که ناامید از این در باز نگردیم.
ادامه مطلب »حکایت عبور جماعت کوران از رودخانه
مردی کنار رودخانه ای ایستاده بود که جمعی از کوران را دید که می خواستند از آب عبور کنند. گفت: اگر راهنمای شما بشوم چه می دهید؟ گفتند برای هر نفر، ده گردو می دهیم…
ادامه مطلب »ضرب المثل هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد
به فردی که طمع می کند و با زرنگی می خواهد سودهای بزرگ به دست آورد ولی در این راه، زیان هایی به ظاهر کوچک می کند، اما عملاً به خواسته اش نمی رسد، می گویند هم پیاز را خورد، هم فلک شد و هم پول داد.
ادامه مطلب »حکایت طنز اسب سیاه از عبید زاکانی
یكی، اسبی از دوستی به عاریت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر سوار شدن اسب سیاه سزاوار نیست؟ گفت: چون نخواهم داد همینقدر بهانه کافیست!
ادامه مطلب »داستان خاک گور
حاکمی قصد ساخت راه جدیدی داشت که از قضا این راه از میان گورستان شهر عبور می کرد. حاکم می ترسید که ساخت این راه و تخریب گورستان باعث نارضایتی مردم شود. پس از وزیر خود کمک گرفت. آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور گفت: …
ادامه مطلب »داستان کوتاه گنجشک و آتش
گنجشکی با تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی؟ پاسخ داد: نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم. گفتند: این آتش، با این آب خاموش نمی شود.
ادامه مطلب »اصطلاح زیرآب کسی زدن
در گذشته که لوله کشی آب شیرین در خانه ها وجود نداشت، مردم، آب شرب را در حوض یا مخزنی نگه داری می کردند. در پایین حوض یا انتهای مخزن، دریچه ای به نام زیرآب وجود داشت که برای خالی کردن آب باقیمانده استفاده می شد… اصطلاح زیرآب کسی زدن …
ادامه مطلب »حکایت طنز اسب لاغر از عبید زاکانی
یکی را اسبی لاغر بود. گفتند: چرا اين را جو نمی دهی؟ گفت: هر شب ده من جو میخورد! گفتند: پس چرا چنين لاغر است؟ گفت: یکماه است که جو اش نزد من به قرض است!
ادامه مطلب »