داستان و حکایت

داستان طنز سازگاری دو غذا

داستان طنز سازگاری دو غذا

طبیبی، مرد شوخ طبعی را دید که دو نوع غذای سنگین را با هم می خورد. به او گفت: این دو خوراکی با هم سازگاری ندارند. فردای آن روز باخبر شد که آن شخص بیمار شده است، به بالین او رفت و گفت: نگفتم این دو با هم نمی سازند؟ …

ادامه مطلب »

حکایت او را به کجا می برند؟

حکایت او را به کجا می برند؟

پیری در خانه خود نشسته‌ بود و دخترش نیز پیش‌ او بود. ناگهان‌ جنازه ای‌ از دور پیدا شد. دخترک گفت‌: این‌ چیست‌؟ پیرمرد گفت‌: آدمی‌ مُرده‌ است‌. گفت‌: او را به‌ کجا می برند؟ گفت‌: جایی‌ که‌ نه‌ شمع‌ است و نه چراغ‌، نه‌ نور است و نه صفا، …

ادامه مطلب »

داستان خاک گور

داستان خاک گور

حاکمی قصد ساخت راه جدیدی داشت که از قضا این راه از میان گورستان شهر عبور می کرد. حاکم می ترسید ‌که ساخت این راه و تخریب گورستان باعث نارضایتی مردم شود. پس از وزیر خود کمک گرفت. آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور گفت: …

ادامه مطلب »

شعر طنز دکتر تازه کار از ابوالقاسم حالت

شعر طنز ابوالقاسم حالت

آخر موسم پاییز که فصلی است غم انگیز و شود ابر، گوهر ریز و دوصد درد و مرض نیز به هر مفلس بی چیز، شود حمله ور و پاک دراندازدش از پای، یکی مرد نگون بخت، شنیدم که بسی سخت، گرفتار زکامی شد و از سرفه و عطسه بسیار، به …

ادامه مطلب »

داستان دختر زیبا و مرد حیله گر

داستان دختر زیبا و مرد حیله گر

دهقانی، مبلغی به مردی بدهکار بود و توانایی بازپرداخت آن را نداشت. مردِ طمعکار که متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس دهد، پیشهاد کرد اگر دختر دهقان با او ازدواج کند، قرض دهقان را می بخشد. دختر دهقان از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و قبول …

ادامه مطلب »

حکایت طنز دزد پیاز از عبید زاکانی

حکایت طنز عبید زاکانی

یکی در باغ خود رفت. دزدی را دید که با کوله بار پیازی بر پشتش فرار می کند. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت! گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می ربود، دست در بند پیاز می …

ادامه مطلب »

داستان مرد بدهکاری که به زندان افتاده بود از مثنوی مولانا

داستان مرد بدهکار از مثنوی مولانا

شخص بدهکاری به زندان افتاده بود. هر غذایی به زندان می‌آمد، به هیچ کس امان نمی‌داد و همه را خود می‌خورد. زندانیان که از دستش به ستوه آمده بودند؛ موضوع را با قاضی در میان گذاشتند. قاضی دستور داد او را در شهر بچرخانند و جار بزنند که وی بدهکار …

ادامه مطلب »

داستان کوتاه آن سوی پنجره

داستان کوتاه آن سوی پنجره

در آسایشگاهی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. آن‌دو هر روز با هم صحبت می‌کردند و بیماری که تختش کنار پنجره بود، تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید، برای هم اتاقیش توصیف می‌کرد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت. مرد دیگر تقاضا کرد که تختش …

ادامه مطلب »