نقل است؛ ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکهی سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به زغالفروشی افتاد. سرتاپای زغالفروش سیاه شده بود و منظرهی وحشتناکی را بوجود آورده بود! ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورد و به زغالفروش گفت: جهنم بودهای؟!…
ادامه مطلب »داستان و حکایت
شعر طنز نصیحت تاجر خسیس به پسرش
شعر طنز نصیحت تاجر خسیس به پسرش – کار کم و سود زیاد! یکی از جملهی تجار که میبود پی درهم و دینار؛ داشت ثروت بسیار! داشت این تاجر مُمسِک پسری. چون پدر خویش ز حد بیش فرومایه و دونطینت و طماع.
ادامه مطلب »حکایت مرد ساده، گوسفند و دزدان از کلیله و دمنه
سادهدلی گوسفندی خرید. در راهِ بازگشت به گروهی از دزدان حیلهگر برخورد کرد. دزدان با دیدن گوسفند چاق و فربه، طمع کردند و تصمیم گرفتند که او را بفریبند و گوسفند را نصیب خود کنند. ادامه ماجرا را در ویدیو دنبال کنید.
ادامه مطلب »حکایت من طبیبم!
نقل شده است، رندی در قحطسالی، گرسنه به دهی رسید، شنید که رئیس ده رنجور است، آنجا رفت و گفت: من مردی طبیبم! به او گفتند پس رئیس ده را درمان کن. وی گفت: علاج او آن است که یک مَن روغن و یک مَن عسل بیاورید؛ بیاوردند. در کاسه …
ادامه مطلب »حکایت مرد خیاط و شاگرد زرنگ
روزی خیاطی، کاسهای عسل به دکان برد. برای اینکه شاگردش آن را نخورد به او گفت در این کاسه زهر است! اگر بخوردی هلاک شوی! خیاط که خیالش راحت شده بود، دکان را ترک کرد تا به سراغ کاری رود. شاگرد فرصت را غنیمت دید. ادامهی داستان را در ویدیو …
ادامه مطلب »داستان مرد و سگ گرسنه
مردی سگی داشت که در حال مُردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می کنی؟ او گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می دهد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ مرد …
ادامه مطلب »حکایت مرد فقیر و بقال
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کرهها را در قالب های یک کیلویى مى ساخت و مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى …
ادامه مطلب »حکایت آشپز و پادشاه
می گویند پادشاهی معمولاً نصف مرغ بریان را موقع ناهار و نصفهی دیگر را هنگام شام می خورد. تصادفاً یک روز عصر، نصفه دیگر مرغ بریان را گربه خورد! آشپز بیچاره از ترس غضب سلطان، مرغ دیگری را با پول خود خریداری کرد و نصفهی آن را موقع شام به …
ادامه مطلب »حکایت داور شدن بهلول
بهلول را گفتند بیا داوری کن. قبول نکرد! علت را جویا شدند. گفت نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم!
ادامه مطلب »حکایت مرد خیال باف از کلیله و دمنه
کَلیله و دمنه از جمله کتب باستانی هند است که بیش از 2000 سال پیش به زبان سانسکریت نوشته شده است. آوردهاند در شهری مرد بینوایی زندگی میکرد که در همسایگی او بازرگانی سکونت داشت که روغن حیوانی میفروخت. بازرگان، هرگاه معاملهای میکرد، بهاندازه توان و بضاعت خویش به همسایه …
ادامه مطلب »